سما طلاسما طلا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

گلهای زندگی ما

خداحافظ امتحانات

سلام به گل زندگیم شازده خان عزیزم بلخره ماهی به دمش رسید و امتحانات رو به اتمام است سعی میکنم بابرنامه های خوب تابستون خوبی رو برات بسازم                                                        و همینطور سما طلا او هم این روزا مشغول جدا شدن از لاستیکی روز اول یک ربع یه بار رفتیم دسشویی دسشویی رو هم با تمام امکانات تزیین کردیم لامب صورتی نقاشی های مامان باد کنک امروز روز ٤ و...
15 تير 1392

منو نبین داداشی

یک بار گفتم طلا جون جلوی کسی دست تو بینیت نکن  فرداش دیدم داری میگی داداشی منو نبین زشته وداداشی با چشای گرد شده  داشت قربونت میرفت وماچت میکرد این یعنی بچه ها کاملا در حال ضبطند   این روزها مرتب به به خان داداش باید بگم که تو 90 درصد معلم سمایی ومن 10 درصد اونم که این روزا مشغول امتحانای پایان ساله کمی کلافه میشه ولی خدایش هم کاری هم میکنه به قول یه مامان دیگه کاش بچه دوم رو اول به دنیا میاوردیم   ...
6 خرداد 1392

وا تو چرا اینجوری...

وا تو چرا این جوری حرف میزنی  با دخترت من: چه جوری؟؟؟ کتابی مودب من:سکوت اره منم زنگ زدم خونه شون باپسرش همینجوری حرف میزد.... من:لبخند                                                                       تازه من دارم کمی تلاش میکنم مراقب حرفام و رفتارام باشم ول...
2 خرداد 1392

نقاش کوچولو

این روزها سمایی نقاشیاش معنی دار شده از لابلای خط خطی ها یه دایره پیدا کرده با ناز و ذوق میگه مامانی بادکنک کشیدم و واقعا شکل بادکنک درامده بود و سما اون رو از بین خط خطی کردنا پیدا کرده ادمک کشیده میگه مامان بابا رو ببین با دست وپا اگه بتونم عکسشو میذارم تا سما جون وقتی بزرگ شد ببینه تو دو سالگی چی کشیده
30 ارديبهشت 1392

مامان و سما

این روزهای من و سما اینطوری میگذره سما:صبح بیدار میشه اول دست وصورت بعد صبحانه بعد  بازی با مامان مثل نقاشی کردن رو دیوار یا ساخت برج یا مامان بازی که سما عاشقشه ومن در حین بازی سعی میکنم نکات تربیتی رو هم جا بدم بعد زبان بعد ریاضی شیچیدا و خواندن کمی هم تلفن چون سما بیشتر تلفن ها رو جواب میده چون عاشق حرف زدن با خاله جونا و دختر خاله عزیزشه بعد تو درست کردن ناهار با من تو اشپز خونه مشغول میشه خلاصه این برنامه صبح ما          ...
30 ارديبهشت 1392

بعضی از مادران امروز....

سلام به همه در حالی مطلب مینویسم که سماطلا خوابه و اقا مهدی هم مشغول امتحان تاریخ منم که تایپ کردنم در حد حلزونه این روزها به هر وبلاگی که سر میزنی پر از مطالبی هست که ادم دلش میگیره...... خوبه که ادم به فکر لباسای بچه باشه و با لباسای خوب بچه رو اراسته تر کنه ولی احساس میکنم یه جو بدی حاکم شده همش صحبت از مارک لباس و اسم مرکز خرید ..... من مخالف نیستم ولی مسایل مهمتری هم وجود داره که نسل ما داره از اون غافل میشه    مثل اینکه این روحهای پاک چی میبیند ؟؟ چی میشنوند؟؟ با چه روشی تربیت میشن؟؟ 
30 ارديبهشت 1392

افتتاح وبلاگ

سلام به پسر گلم که امروز یه نوجوون پرشوره ومن برای بالندگی او هر کاری میکنم و سلام به دختر نازم که شیرینی این روزهای ماست. من برا هر کدوم یه دفتر خاطرات دارم که به خط خودم براتون مینویسم اینم دفتر خاطرات الکترونیکی   امروز رو از یاد نمیبرم  چون هر روزی که من برای شما کاری بکنم اون روز بهترین روز منه بوووووووووووووووووووووووووووس به روی ماه هردوتون  ...
28 ارديبهشت 1392