٣٠ ماه از حضور گرم و قشنگت تو خونه ی ما میگذره... یاد اون روزها بخیر. چه حس وحال عجیبی داشتم از رو زی که جواب ازمایش رو گرفتم تا به امروز تو یک تحول بزرگ بودی تو زندگی همه مون من بابا داداشی همه و از عشق عجیبی که به همه مون نثار کردی . عشقی به رنگ خواهری که من بارها دهانم باز موند از بغل کردنات از حرفای عاشقونت به دادا حتی تو دوران جنینی به صدای داداشی عکس العمل نشون میدادی. از عشقت به بابا که دیگه از حد گذشته بابایی میگه اخه حرفایی که سما به من میزنه تا حالا هیچ کس تو زندگی به من نگفته نمیدونم نمیدونم چی بگم..... ولی دلم خیلی برای این ٣٠ ماه تنگ میشه شیر خوردنت بوی قشنگ زیر گلوت ت دوران نوزادی مرحله به مرحله رشدت ... خیلی حرف دارم که بگم .....