سما طلاسما طلا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

گلهای زندگی ما

تو چشام نگاه کن

این روزها مثل برق وباد میگذره خواهرم میگه تا سر بچرخونی روزی میرسه که میان و دخترتو میبرن ومن تمیخوام سر بچرخونم وقتی دست کوچولوتو میذاری روی صورتم و میگی مامانی تو چشام نگاه کن و بازدم گر نفسات میخوره توی صورتم ومن نمیخوام رومو برگردونم وقتی عمیق تو چشام نگاه میکنی و میگی تو چشات سما طلا رو میبینم ومن نمیخوام رومو برگردونم  به یاد اولین باری میفتم که خانم دارابی پرستار مهربون اتاق عمل صورت تو رو اورد نزدیک صورتم وتو تو چشای من نگاه کردی خدایا هزاران بار شکرت کردم بازم شکرت میکنم خدایا  در راه تربیت فرزندام منو رها نکن تحظه لحظه به تو وابسته ام خدایا من چی میخواستم که به من ندادی یادم نمیاد...... ...
31 تير 1392

لباسای مامانی

سلام چند تا از عکسای سما طلا با لباسای مامان   برو ادامه مطلب جانم خنده های از ته دلشو بخور مامانی بخور بخور خوشمزه اس نه.......!!؟؟؟؟؟ ...
17 تير 1392

خداحافظ امتحانات

سلام به گل زندگیم شازده خان عزیزم بلخره ماهی به دمش رسید و امتحانات رو به اتمام است سعی میکنم بابرنامه های خوب تابستون خوبی رو برات بسازم                                                        و همینطور سما طلا او هم این روزا مشغول جدا شدن از لاستیکی روز اول یک ربع یه بار رفتیم دسشویی دسشویی رو هم با تمام امکانات تزیین کردیم لامب صورتی نقاشی های مامان باد کنک امروز روز ٤ و...
15 تير 1392

منو نبین داداشی

یک بار گفتم طلا جون جلوی کسی دست تو بینیت نکن  فرداش دیدم داری میگی داداشی منو نبین زشته وداداشی با چشای گرد شده  داشت قربونت میرفت وماچت میکرد این یعنی بچه ها کاملا در حال ضبطند   این روزها مرتب به به خان داداش باید بگم که تو 90 درصد معلم سمایی ومن 10 درصد اونم که این روزا مشغول امتحانای پایان ساله کمی کلافه میشه ولی خدایش هم کاری هم میکنه به قول یه مامان دیگه کاش بچه دوم رو اول به دنیا میاوردیم   ...
6 خرداد 1392

وا تو چرا اینجوری...

وا تو چرا این جوری حرف میزنی  با دخترت من: چه جوری؟؟؟ کتابی مودب من:سکوت اره منم زنگ زدم خونه شون باپسرش همینجوری حرف میزد.... من:لبخند                                                                       تازه من دارم کمی تلاش میکنم مراقب حرفام و رفتارام باشم ول...
2 خرداد 1392

نقاش کوچولو

این روزها سمایی نقاشیاش معنی دار شده از لابلای خط خطی ها یه دایره پیدا کرده با ناز و ذوق میگه مامانی بادکنک کشیدم و واقعا شکل بادکنک درامده بود و سما اون رو از بین خط خطی کردنا پیدا کرده ادمک کشیده میگه مامان بابا رو ببین با دست وپا اگه بتونم عکسشو میذارم تا سما جون وقتی بزرگ شد ببینه تو دو سالگی چی کشیده
30 ارديبهشت 1392

مامان و سما

این روزهای من و سما اینطوری میگذره سما:صبح بیدار میشه اول دست وصورت بعد صبحانه بعد  بازی با مامان مثل نقاشی کردن رو دیوار یا ساخت برج یا مامان بازی که سما عاشقشه ومن در حین بازی سعی میکنم نکات تربیتی رو هم جا بدم بعد زبان بعد ریاضی شیچیدا و خواندن کمی هم تلفن چون سما بیشتر تلفن ها رو جواب میده چون عاشق حرف زدن با خاله جونا و دختر خاله عزیزشه بعد تو درست کردن ناهار با من تو اشپز خونه مشغول میشه خلاصه این برنامه صبح ما          ...
30 ارديبهشت 1392