سما طلاسما طلا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

گلهای زندگی ما

30 ماهگی

٣٠ ماه از حضور گرم و قشنگت تو خونه ی ما میگذره... یاد اون روزها بخیر. چه حس وحال عجیبی داشتم از رو زی که جواب ازمایش رو گرفتم تا به امروز تو یک تحول بزرگ بودی تو زندگی همه مون من بابا داداشی همه و از عشق عجیبی که به همه مون نثار کردی . عشقی به رنگ خواهری که من بارها دهانم باز موند از بغل کردنات از حرفای عاشقونت به دادا حتی تو دوران جنینی به صدای داداشی عکس العمل نشون میدادی. از عشقت به بابا که دیگه از حد گذشته بابایی میگه اخه حرفایی که سما به من میزنه تا حالا هیچ کس تو زندگی به من نگفته نمیدونم نمیدونم چی بگم..... ولی دلم خیلی برای این ٣٠ ماه تنگ میشه شیر خوردنت بوی قشنگ زیر گلوت ت دوران نوزادی مرحله به مرحله رشدت ... خیلی حرف دارم که بگم .....
16 شهريور 1392

سما بابا

این روزها مرتب شگفت زده میشویم از ابراز عشقهای دخترانه حالامیفهم دخترا پدری اند یعنی چی؟؟؟ و اینکه کسی رو دارم که وقتی برای باباش غش و ضعف میکنه همون احساس ها نسبت به پدر خودم رو بهتر حس میکنم .. صبح بیدار شده و با ناز تو چشمای بابایی خیره شدی ومیگی بابایی خیلی خوشگلی  با کمی مکث وناز وفکر کردن میگی لباتم قشنگه ...چشاتم قشنگه ومنو بابایی اون لحظه میخوایم تو رو بخوریم      میگم سما طلا بیا ناخن هاتو بگیرم میگی نه اخه میخوام کمر بابامو بخارونم خلاصه بد جور هوای بابایی رو داری امیدوارم خدا بابارو برای همه ی ما وتو رو هم برای همه مون حفظ کنه بازم هزاااااااااااااااااااااااران بار از خدای متعال ممنونم خدایا من لیاقت نداشتم...
3 شهريور 1392

سما و خوابهای نازش

سما جان عزیزم وقتی خوابی و بهت خیره میشم بی اختیار اشکم جاری میشه معصومیت کودکانه ات در حال خواب هزار برار میشه..... فدای چشای نازت ...
3 شهريور 1392

مادر

مادر  فقط اومدم بگم مامی سما خیلی دوست دارم خیلی بالاتر از حد تصورت من اینو از مامان گلم یاد گرفتم ...
11 مرداد 1392

تو چشام نگاه کن

این روزها مثل برق وباد میگذره خواهرم میگه تا سر بچرخونی روزی میرسه که میان و دخترتو میبرن ومن تمیخوام سر بچرخونم وقتی دست کوچولوتو میذاری روی صورتم و میگی مامانی تو چشام نگاه کن و بازدم گر نفسات میخوره توی صورتم ومن نمیخوام رومو برگردونم وقتی عمیق تو چشام نگاه میکنی و میگی تو چشات سما طلا رو میبینم ومن نمیخوام رومو برگردونم  به یاد اولین باری میفتم که خانم دارابی پرستار مهربون اتاق عمل صورت تو رو اورد نزدیک صورتم وتو تو چشای من نگاه کردی خدایا هزاران بار شکرت کردم بازم شکرت میکنم خدایا  در راه تربیت فرزندام منو رها نکن تحظه لحظه به تو وابسته ام خدایا من چی میخواستم که به من ندادی یادم نمیاد...... ...
31 تير 1392