این روزها میگذرد....
سلام به دوستای گل و ناز دخترم . قرارم این نبوده که تلخ بنویسم ولی تلخی جزیی از شیرینی زندگی است و تو شاه دخترم نیز از این قانون مستثنی نیستی . هرچند این ارزوی تمام مادران است . این روزها درگیر عمل جراحی دیسک کمر بابایی بودیم و خیییییلی سخت و دردناک گذشت . به خاطر عشق و علاقه وصف نشدنی به پدر این مسئله برات خیلی مهم بود . در برخورد اول بعد از دو روز که بابایی رو دیدی <من از قبل امادت کردم و گفتم کمر بابا کمی درد داره گفتی چرا و منم گفتم خورده به دیوار> با تعجب نگاهشش کردی بعد کم کم یخت باز شد رفتی کنارش وگفتی بابا چرا کمرت خورد به دیوار چرا مراقب نبودی؟؟ عیب داره خوب میشی برو دکتر . حسابی شیرین زبونی کردی براش. بردمت نمایشگاه کتاب که حال و هوات عوض بشه به یه دختر کوچولو میگی بابام کمرش درد میکنه میدونیی؟؟ و من تو اون شلوغی میمونم چطور بازم به یادشی.....رفتی بابا رو بغل کردی و میگی بابا مریض نشی من ناراحت میشم و بابا اشک تو چشاش از این همه عشق محکم میبوستت. روزهای اول خیلی سخت بود ولی به لطف خدا و کمک عمع جونا و عزیز جون گذشت. هر روز ظهر عمع جون میومد دنبالت و شب عمو و مموی مهربون میاوردنت تا کمتر بابا رو ببینی....... خدایا امتحان سختی بود نمیدونم نمرم چند شد ولی از من امتحانای راحت بگیر من جزئ شاگرد ضعیفاما