سمای نابغه
واقعا گاهی از این هوش ودرکت در عجب میمونم ....از حرفات...... از احساسات پاک و لطیف دخترونه ات......از مهربونیهای خواهرانت...... بابایی میگه ما لایق این همه لطف و محبت خدا بودیم؟؟؟؟؟من دارم ظرفهارو میشورم مهدی امده شیر اب روبسته دست منو گرفته اورده تو اتاقش رفتی اتاق داداشی با مهربونی و ناز لباسای داداشی رو تا کردی وتوی کمد گذاشتی و میگی داداشی اتاقت دیگه نامرتب نیست . میگی من با داداشم مهربونم سرتو گذاشتی روی دستم میگی مامانی این صدای چیه ؟؟؟ میگم صدای فنچا .میگی نه این صدا. میگم صدای ماشین لباسشوی؟؟؟؟ میگی نه و اشاره میکنی به دستم ومن تازه میفهم منظورت چیه و کلی از جزیان خون حالت کار کردن قلب برات توضیح میدم تا میفهمی منظورم چیه چند روزی که کار زبان رو شروع کردم خیلی مختصر و در حد جملات کوتاه ولی تو دردونه نابغه منو شگفت زده کردی در عرض چند روز منو بغل کردی و میگی i love u ومن بهت زده از این یادگیری ودرک سریع سعی میکنم برنامه زبان رو جدی تر دنبال کنم روز بعد امدی میگی مامان بیا جیراف بازی و من دیگه مصمم برای برنامه اموزش روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم خدای مهربونم شاید تو زندگی چیزایی رو از دست داده باشم ولی تو همیشه لطف و در حقم تموم کردی..............